بهعنوان معاون یکی از بنگاههای اقتصادی کشور، درآمد بسیار خوبی داشتم اما حالم خوب نبود. تا شنیدم دوستم در «دَلگان» سیستانوبلوچستان یک طرح خیریه در حوزه آموزشوپرورش شروع کرده و دستتنهاست، همهچیز را در تهران گذاشتیم و خانوادگی رفتیم دلگان...

مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی: خیلیها حسرت جایگاه شغلی و صفرهای فیش حقوقی او را میخوردند اما از دل او خبر نداشتند که پر میکشید برای یک اتاق 12 متری با چند نیمکت که یک دوجین نوجوان پر شر و شور آن را روی سرشان گذاشتهباشند. سرش درد میکرد برای سر و کله زدن با دانشآموزان و راه و چاه نشان دادن به آیندهسازان وطن.
آرزویش 1725 کیلومتر دورتر از پایتخت برآورده شد؛ در شهر کوچکی در جنوب غربی استان سیستانوبلوچستان. بُعد مسافت و محرومیت شهر «دَلگان»، هیچکدام نتوانست سازه اراده و تصمیمش را بلرزاند. اینطور بود که مثل پرندهای که از قفس آزاد شدهباشد، فاصله میان تهران تا دلگان را پرواز کرد. مأموریت سخت اما شیرینی که 6 سال طول کشید، همانقدر که برای بچههای دلگانی یک زندگی جدید به ارمغان آورد، برای «فرشاد محمدزاده» و خانوادهاش هم مثل تولد دوباره بود. خاطرات شیرین همین سفر طولانی و سخت اما دوستداشتنی هم بود که باعث شد 6 سال بعد یکبار دیگر بار سفر ببندند برای خدمتی دیگر در شهری دیگر.
در روزهایی که مدیر خوشفکر و خستگیناپذیر 47 ساله داستان ما و همسر و 5فرزندش، مهمان مردم خونگرم «بم» هستند و فصل تازهای در خدمتگزاری جهادی برای او آغاز شده، پای صحبتهایش نشستیم و از خاطرات شیرینش شنیدیم.
فرشاد محمدزاده، از تهران به دلگان، و از آنجا به بم مهاجرت کرده است
وقتی پول داری اما حالت خوب نیست
«در اوایل جوانی، با شغل دبیری روزگار خوشی داشتم اما از یک جایی به بعد، مسیر زندگیام تغییر کرد. دوریام از مدرسه و فضای آموزشی و تربیتی، 6 ساله شدهبود. حالا دیگر بهعنوان معاون یکی از بنگاههای اقتصادی کشور، جایگاه شغلی و درآمد بسیار خوبی کسب کردهبودم. در ظاهر، همهچیز خوب بود اما حال من، نه. نه من و نه همسرم، از آن شرایط راضی نبودیم! اینطور بود که وقتی شنیدم یکی از دوستانم، «فریدالدین حداد عادل»، در شهر «دَلگان» سیستانوبلوچستان یک طرح خیریه در حوزه آموزشوپرورش شروع کرده و دستتنهاست، انگار روزنه امیدی برای رسیدن به یک هوای تازه به رویم باز شد. همان شب به همسرم گفتم: احساس میکنم دوره جوانیمان دارد میگذرد اما هنوز کاری برای خودمان نکردهایم. دلم میخواهد یک کاری انجام دهیم که زمانی که از این دنیا میرویم، حس کنیم توشهای برای خودمان فراهم کردهایم. الان چنین فرصتی پیش آمده. شما موافقی؟ همسرم هم از من مشتاقتر، از این ایده استقبال کرد و گفت: حتماً کنارت هستم. برو پیگیری کن که برویم کمکشان.»
چند نما از شهر «دلگان»
مردم باصفای بلوچ، تصمیم بزرگم را ضمانت کردند
فرصت رها شدن از روزمرگیهای دستوپاگیر همینقدر بیمقدمه برای قهرمان داستان ما فراهم شد و او هم خیلی خوب قدرش را دانست: «به دوستان مشترکمان گفتم به آقا فرید بگویید اگر کمک لازم داشتهباشد، من آمادهام بروم دلگان. دوستان گفتند اتفاقاً ما شما را به ایشان پیشنهاد دادیم اما گفت فکر نمیکنم محمدزاده با شرایط خوب شغلی که الان دارد، دیگر قبول کند در حوزه آموزشی و تربیتی کار کند. این را که شنیدم، خودم به محل کار ایشان رفتم و گفتم: قصه من، جدی است ها. اگر کمک لازم داری، من حاضرم. خلاصه قرار شد با هم برویم دلگان و شرایط آنجا را ببینیم.
همان 2 روزی که در دلگان بودیم، دلم قرصتر شد که تصمیم درستی گرفتهام. آنجا دیدم باوجود تبلیغات منفی که گاه درباره این منطقه میشود و گفتهمیشود بهلحاظ امنیتی در شرایط خوبی نیست، وقتی وارد اجتماع مردمان بلوچ میشوی، تازه متوجه میشوی این مردم چقدر خونگرم، مهماننواز و دوستداشتنی هستند. واقعیت این است که ما آنقدر که آنجا احساس امنیت داشتیم، شاید در شهر خودمان نداشتیم. علاوهبراین، بحث محرومیت است که در این منطقه در حد بسیار بالایی وجود دارد. مجموع این موارد باعث شد احساس کنم اینجا همان جایی است که اگر بتوانیم در کنار مردم قرار بگیریم و خدمتی به آنها بکنیم، خودمان هم به حس رضایت خواهیم رسید. بنابراین برگشتم و استعفا دادم، البته بهسختی توانستم موافقت مدیریت را برای استعفایم جلب کنم.»
خانواده آقای محمدزاده
ماجراهای خانواده آقای «محمدزاده» از تهران تا «دلگان»
«شرایط کار، تقریباً فراهم بود. گروه جهادی «مُجیر»، از سال قبل با راهاندازی یک مدرسه راهنمایی پسرانه، مقدمات کار را فراهم کردهبودند. شرایط زندگی اما، داستان دیگری داشت. ما در شرایطی از تهران به دلگان رفتیم که در تابستان درجه حرارت آنجا گاه به 64 درجه میرسید! و اگر 10 دقیقه بیرون میایستادی، از حال میرفتی. همیشه در آن منطقه بادهای داغی در حال وزیدن است که اگر بخواهم توصیفش کنم، باید بگویم انگار دائماً یک سشوار جلوی صورتتان روشن است!
در مدرسه دلگان هم نه سیستم سرمایشی، نه آبسردکن و نه سرویس بهداشتی درست و حسابی وجود نداشت. اما هرچه بود، من و همسر و 4 فرزندم که بزرگترین آنها 11 ساله و کوچکترینشان 2 ساله بودند، با وجود نگرانی خانوادههایمان از این جدایی 1725 کیلومتری، در سال 1391 خانه و زندگیمان در تهران را گذاشتیم و رفتیم به دلگان.»
اینها همه غافلگیریهای آقای مدیر برای ما نیست. او مکثی میکند و لبخندبرلب ادامه میدهد: «یک سال بعد، خداوند فرزند دیگری هم به ما داد و ما 5 سال بعدی را با 5فرزند در شهر دلگان زندگی کردیم. جالب است بدانید یکبار با این ترفند که اعضای خانوادهام بیایند به ما سربزنند، مادر و خواهرم را به دلگان دعوت کردم. اما آمدن آنها همان و ماندگار شدنشان هم همان! آنها 2، 3 سال در کنارمان ماندند و خواهرم که کارشناسی ارشد الهیات دارد هم وقتی شرایط مدرسه و نیاز دانشآموزان دلگانی را دید، پیشنهاد همکاری ما را پذیرفت و بهعنوان معاون پرورشی مدرسه مشغول کار شد.»
بچهها! هیچکس اجازه ندارد بلوچی صحبت کند!
با تمام این اوصاف، زندگی در شهر کوچک و محروم دلگان در جنوب شرقیترین استان کشور برای فرشاد محمدزاده و خانوادهاش طوری رقم خورد که آن 6 سال تبدیل به بهترین دوران عمرشان شد. او مکثی میکند و لبخندبرلب ادامه میدهد: «روز اول سال تحصیلی، خیلی برای 2 دخترم نگران بودم. بیشتر از چگونگی تطبیق خودشان با شرایط مدرسه دلگان، نگران بودم چطور میخواهند با همکلاسیهایی که حتی زبان همدیگر را متوجه نمیشوند، ارتباط برقرار کنند. اما ظهر که بچهها با صورتهای سرخ از گرما به خانه برگشتند، دیدم دارند میخندند.
گفتم: بچهها چه خبر؟ دختر بزرگم گفت: بابا! میدونی چی شد؟ یکی از همکلاسیهایم پرسید: فاطمه! شما از کجا آمدهاید؟ گفتم: از تهران. بعد گفت: ما به زبان بلوچی صحبت میکنیم. شما متوجه میشوید؟ گفتم: نه. همان موقع از جایش بلند شد و خطاب به بچههای کلاس گفت: بچهها! تا وقتی فاطمه در کلاس ماست و بلوچی یاد نگرفته، هیچکس اجازه ندارد در کلاس بلوچی صحبت کند... این حرکت بچههای دلگان در روز اول مدرسه چنان اثری روی بچههای من گذاشت که اصلاً یادشان رفت از کجا آمدهاند و این فضای جدید چقدر با آنجا فرق دارد. چنان محبتی میان فرزندان من و بچههای دلگان ایجاد شد که 6 سال بعد وقتی ما به نقطه دیگری منتقل شدیم، وقتی در مدرسه جدید از دانشآموزان خواستهبودند درباره بزرگترین آرزویشان بنویسند، بچههای من نوشتهبودند بزرگترین آرزویشان این است که دوباره به دلگان برگردند. درحالیکه دلگان هیچ امکاناتی نداشت و هنوز هم ندارد؛ نه رستوران و حتی ساندویچی، نه سینما، نه فرهنگسرا و... اما بچههای من روزی نیست که از خاطرات این شهر صحبت نکنند.»
فرزندان آقای محمدزاده در کنار معلمان مهمان و بومی دلگان و فرزندانشان
یار کمکی از کرمان رسید
«روز 25 شهریور 1391 که در دلگان مستقر شدیم، طبق هماهنگیهای قبلی آقای حداد، همان شب 4 خانم بسیجی و جهادگر از فارغالتحصیلان دانشگاه شهید باهنر کرمان آمدند و به ما ملحق شدند. خانهای که اجاره کردهبودیم، 2 واحد روبهروی هم داشت که خانواده ما در یک واحد مستقر شد و دیگری به این خانمها اختصاص پیدا کرد. جالب است بدانید وقتی خانمها رفتند وسایلشان را در واحدشان بگذارند، پدر یکیشان به من گفت: ما که نتوانستیم جلودار اینها شویم که نیایند، شما اینجا مراقبشان باشید. دخترانمان را به خانواده شما میسپاریم. خندیدم و گفتم: البته به خدا بسپارید. ما هم اینجا غریب و تازهواردیم. خلاصه، آن 4 خانم (خانمها «دوستی»، «مهدوی»، «هاشمی» و «نژادی») که سابقه آموزشی هم نداشتند و فقط دورههایی را گذراندهبودند، بهعنوان تنها نیروهایی که به اتفاق آنها میخواستیم یک سیستم جدید آموزشی را برای دانشآموزان دلگان پیاده کنیم، به ما اضافه شدند. بعدها و در مقاطع مختلف، چند خانواده هم به ما ملحق شدند و گروه ما را کاملتر کردند. البته معلمهای بومی شهر دلگان هم همیشه کنار ما بودند و در این مسیر به ما کمک میکردند.»
بازسازی مدارس فرسوده دلگان
تا در مناطق محروم مستقر نشوید، نمیتوانید کار ماندگار انجام دهید
«اردوهای جهادی کوتاه و مقطعی، برکات فراوانی در خود دارد اما بخش اعظم این برکات، متعلق به خود جهادگران است که در این اردوها ساخته میشوند. البته در کنار آن، خدمات زیادی هم به مناطق محروم میکنند. اما کاری که بخواهید با انجام آن در یک منطقه محروم، بسترسازی کنید، با اردوهای مقطعی امکانپذیر نیست و به کار مستمر نیاز دارد. بهعنوان مثال، ما که در سال 1391 کارمان را با بازسازی یک مدرسه فرسوده که در فهرست تخریب آموزش و پرورش بود، شروع کردیم، در سال 1396 به جایی رسیدیم که هر 24 دانشآموز سال دوازدهمی و کنکوریمان در دانشگاه قبول شدند.»
نصب لوازم ورزشی در مدارس دخترانه دلگان
کارنامه پر و پیمان فرشاد محمدزاده و دوستانش در حوزه آموزشی شهر دلگان، شاهدی است بر موفقیت طرحهای بلندمدت و هدفمند جهادی. او در ادامه از دستاوردهایشان در شهر دلگان اینطور میگوید: «علاوهبر مدرسهای که در سال 90 راهاندازی شدهبود و مدرسهای که در سال 91 بازسازی شد، در ادامه با پیگیریهای آقای حداد و کمک خیرین موفق شدیم یک مجتمع آموزشی در حدود 8هزار مترمربع زیربنا و در 2 طبقه بهنام مجتمع فرهنگ دلگان بسازیم که حالا 400 نفر (دختر و پسر) در آن درس میخوانند. امسال هم یک مدرسه 12 کلاسه پسرانه در مقطع دبیرستان به همت خیرین و سازمان نوسازی در این شهر افتتاح شد. نکته قابلتوجه این است که تمام این خدمات آموزشی کاملاً بهصورت خیریه و از طریق جذب کمکهای خیرین انجام شد و تمام 600 دانشآموز هم بهصورت رایگان در این مدارس تحصیل میکنند. با احداث 2 خوابگاه دخترانه و پسرانه در این مجتمع، مشکلاتی مانند رفتوآمد دانشآموزان از روستاهای دورافتاده و صعبالعبور، تغذیه بچهها و... هم رفع شد.»
بازدید از حمام روستایی در حال ساخت
از ساخت حمام و سرویس بهداشتی تا خانهسازی برای کپرنشینان
«میدانستیم خیلیها دوست دارند در فعالیتهایی که انجام میدهیم، به ما کمک کنند. اما خب، همه که نمیتوانستند بیایند و آنجا مستقر شوند. اینطور بود که از یک جایی به بعد، با دوستان قرار گذاشتیم خودمان را محدود به فعالیتهای حوزه آموزشی نکنیم. تصمیم گرفتیم در هر حوزهای که مردم خیّر دوست دارند و کمک میکنند، فعالیت کنیم. بهاینترتیب، از محل کمکهایی که به دستمان میرسید، موفق شدیم چند مسجد، حمام، سرویس بهداشتی و چند خانه کوچک روستایی برای کپرنشینان بسازیم. علاوهبراین هرازگاهی هم توزیع خوراک و پوشاک در روستاهای دورافتاده داشتیم.»
خیاطی دوست داری یا پتهدوزی یا فیلمسازی؟
«از همان اول، جای خالی مرکزی مثل خانه فرهنگ یا فرهنگسرا را در دلگان کاملاً حس میکردیم و بالاخره در سال سوم حضورمان در این شهر، یک کانون فرهنگی ویژه دختران و بانوان راهاندازی کردیم. در این کانون انواع آموزشهای هنری و مهارتی ویژه دختران از آموزش خیاطی و پتهدوزی تا برگزاری دورههای آموزش مهارتهای زندگی برای بانوان داشتیم و تاکیدمان بر این بود که رشتههای هنری را به آنها آموزش دهیم که بتواند برایشان درآمدزایی هم داشتهباشد. پتهدوزی که هنر دستی شهر کرمان است را به همین دلیل انتخاب کردیم که هم کمهزینه است و هم بازار فروش نسبتاً خوبی دارد. همکاران ما از تهران وسایل موردنیاز برای تولید محصولات پتهدوزی را ارسال میکردند. وقتی هم محصولات آماده میشد، در تهران برایشان میفروختند و پولش را میفرستادند.»
هنر پته دوزی
اگر فکر میکنید فعالیتهای کانون فرهنگی دلگان در همین سطح باقی ماند، هنوز با بلندپروازیهای محمدزاده و دوستانش خوب آشنا نشدهاید: «واقعیت ماجرا این بود که به دلایل متعددی ازجمله شرایط آب و هوایی، بانوان تمایل چندانی برای حضور در برنامههای فرهنگی نداشتند. در این شرایط ما به شیوههای مختلف سعی میکردیم برای این حضور اجتماعی بانوان، بسترسازی کنیم. بهطور مثال، یکبار دوره آموزش مستندسازی در کانون برگزار کردیم و یک گروه حرفهای از سازمان «اوج» برای این کار به دلگان آمدند! ما میدانستیم این منطقه محروم، از ظرفیت انسانی بالایی برخوردار است و فقط فقر امکانات است که اجازه بروز استعدادهای آنها را نمیدهد. خلاصه وقتی خبر برگزاری این دوره در شهر پیچید، 60 دختر آمدند و ثبتنام کردند. دوستان سازمان اوج هم با یک تیم کامل مستندساز در دلگان مستقر شدند و در مدت 10 روزی که آنجا بودند، به آن دختران مشتاق آموزش دادند که با موبایل و دوربین چطور فیلم بسازند.»
محمدزاده نفسی تازه میکند و در ادامه میگوید: «یکی از کارهای ما، ایجاد فضای فعالیت برای گروهها و تشکلهای مردمی بود که دوست داشتند در حوزه حرفهای خودشان، خدمتی به اهالی منطقه انجام دهند. ما شرایط فیزیکی مثل محل اسکان و محل برگزاری کلاسها را برایشان فراهم میکردیم و آنها هم وقتی متوجه میشدند خود ما از تهران و کرمان همراه خانواده به دلگان آمدهایم و داریم زندگی و کار میکنیم، خیالشان راحت میشد و با فراغ بال میآمدند و کلاسشان را برگزار میکردند.»
شنیدهای امداد غیبی؟ ما با همه وجود لمسش کردیم
«ما 6 سال در شرایط وحشتناک محیطی و بهداشتی و در معرض خطر گزیدگی انواع عقرب و مار زندگی کردیم اما در آن مدت با داشتن 5 بچه قد و نیمقد، حتی یکبار هم بهشکل جدی کارمان به پزشک و درمان نکشید! اگر بدانید فاصله ما با اولین مرکز درمانی 125 کیلومتر بود، بیشتر متوجه میشوید بیماری بچهها در این شرایط چقدر میتوانست ما را به سختی و دردسر بیندازد. جالب است بدانید آنجا هیچ اتفاقی برای ما نمیافتاد اما 15 روز عید که به تهران میآمدیم، همهمان در صف دکتر و درمانگاه بودیم. این شرایط عجیب برای دیگر خانوادههایی که به ما پیوستهبودند هم صادق بود. حتی اگر خیلی هم حساس بودند، باز هم هیچوقت طوری نمیشد که به درمان ضروری نیاز پیدا کنند.»
محمدزاده انگار هنوز هم از راز این اتفاق عجیب سر در نیاوردهباشد، مکثی میکند و در ادامه میگوید: «در خاطرات زمان جنگ، چیزهایی درباره امدادهای غیبی شنیدهبودیم اما آنجا در دلگان، ما امداد غیبی را لمس کردیم. از یک جایی به بعد، برای خودمان هم باعث سئوال و حیرت شدهبود که مگر میشود انسان مریض نشود؟! خلاصه آنقدر احساس میکردی در آن محیط حالت خوب است و داری از زندگیات استفاده میکنی که دیگر هیچکدام از سختیهای فیزیکی و جغرافیایی برایت مهم جلوه نمیکرد.»
فرشاد محمدزاده در کنار همسر
رضایت همسرم؟ او اصل کاری بود و من همراهیاش میکردم
هرچه آقای مدیر بیشتر از سختیهای زندگی در دلگان میگوید، بیشتر به عظمت روحی همسرش پی میبرم. تا میگویم: همراهی، همدلی و صبوری همسرتان با تصمیم شما برای مهاجرت از پایتخت به شهر کوچکی مثل دگان و صبوری ایشان در 6 سال زندگی در این شهر، هم عجیب و هم تحسینبرانگیز است، محمدزاده لبخند میزند و ما را میبرد به 19 سال قبل و میگوید: «وقتی قرار شد به خواستگاری همسرم بروم، یک معلم بسیجی بودم که از دار دنیا فقط یک موتور داشتم. اما در مقابل، شرایط مالی خانواده همسرم در حد وحشتناکی خوب بود!(با خنده) و پدرش یکی از متمولین تهران محسوب میشد. به واسطهای که ما را به هم معرفی کردهبود، گفتم: آخه من بروم به این خانواده چه بگویم؟ اگر پرسیدند خانه و ماشین داری؟ چه بگویم؟ تازه شنیدهام در فامیلشان رسم دارند مهریه و شیربهای سنگین تعیین کنند. من چه چیزی دارم به آنها بگویم؟ آن واسطه گفت: حالا برو...
خلاصه ما به خواستگاری رفتیم اما درحالیکه خودم را برای سئوالاتی درباره خانه و ماشین و... آماده کردهبودم، پدر عروس خانم پرسید: خب آقا فرشاد! نظر شما درباره ولایتفقیه چیه؟! شوکه شدهبودم. منمنکنان گفتم: البته الان که نمیتوانم نظرم را تبیین کنم اما همینقدر میتوانم بگویم که زندگی من در مدرسه و پایگاه بسیج میگذرد و دوست دارم سرباز آقا باشم. حاج آقا تا این را شنید، گفت: من سئوال دیگری ندارم! اگر شما دو نفر با هم صحبتی دارید، بروید ببینید به توافق میرسید. وقتی صحبتهایمان با عروسخانم تمام شد و برگشتیم، ایشان کنار مادرم نشست. دیدم مادرم دارد در گوشش چیزی میگوید. یکدفعه دیدم او از جا پرید و داخل اتاق رفت و چیزی برای مادرم آورد. بعد که پرسیدم، گفت: مادرتان گفت: ما که نتوانستیم پای فرشاد را از پایگاه بسیج ببُریم. ببینیم تو میتوانی؟ من هم رفتم کارت بسیجم را آوردم و به حاج خانم نشان دادم!... این خاطره را گفتم که بگویم همسرم خیلی از من جلوتر است.»











بازدید امروز: 70
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 74506